سفارش تبلیغ
صبا ویژن
               قااااااصدکانه
                            ســـاده ی ســـاده.. از دســت میـــرونــد .. همـــه ی آن چــیزها کــه.. سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...

 

چه نیازیست به گفتن.

حرف هایم نگفتنی شده.

هر چقدر هم که بخواهم نمی توانم بگویم.جنس حرف هایم از حرف نیست.از بار عظیم خستگیست که شانه هایم را خم کرده.آنقدر زیاد که در مقابلش کم آوردم.بدجوری هم کم آوردم.

آنقدر زیاد شده که نمیگذارد بقیه ی حرف هایی که باعث آرامش موقتم میشوم را هم بزنم.نامرد رحم هم نمی کند.نمی گذارد بگویم کلاسمان جدیدا چقدر جنگل شده.

احساساتم دیگر حتی باکی از نگاه های بد ناظممان هم ندارد.من که کاری نکردم.ما هم که کاری نکردیم.پس چه دلیلی دارد این نگاه های سرزنش آمیزی که مقدار احتمالی وجود آرامش را هم از ما سلب کند؟!

ایها الناس!

دیگر نمیتوانم.تا همین حدی هم که توانستم در این یک هفته هنر کردم.حالا هر چه می خواهید اسمم را بگذارید.بگویید قاصدکی افسرده.لوس.بی جنبه.بد اخلاق.عصبانی یا یا هر چه که دلتان می خواهد.تا وقتی کسی چیزی از من و حال و روزم نمی داند می گذارم هر چه می خواهد بگوید.چیزی نمیشود که....

نمی خواستم بحث را زیادی صورتی اش کنم!اما پرهای نازک و ظریف یک قاصدکی مگر چقدر تحمل دارد که بخواهد اینهمه بار را یک جا تحمل کند؟!رحم کن...رحم!خستگی نامرد!رحم و مروت حالی ات میشود؟!

پ.ن1:نمی دانم کسی ممرا می فهمد یا نه.واقعا نمیدانم.اما فقط به یک چیز اطمینان دارم.من خودم خودم را می فهمم.

پ.ن2:خواهش میکنم در نظراتتان نگویید داغان نباش عارفه.کار از این حرف ها گذشته.به خاطر خودتان می گویم..

پ.ن3:میدانم کار بدی کردم که اینهمه غصه ام را به شما هم انتقال دادم.اما جایی راحت تر از اینجا برای درد و دل پیدا نکردم.همین.

پ.ن4:خدا را واقعا شکر میکنم.چون با تمام وجودم معجزه ی شکر را درک کرده ام.یک عالمه شکر خدای مهربانم..

پ.ن5:دیگر هیچ شعری ندارم وصف حالم.همین و بس.

 

 

 

 

 


+ چهارشنبه 89/11/27 7:19 عصر قاصدک خانوم | نظر